دیار ِقاصدک
دیار ِقاصدک

دیار ِقاصدک

روزنوشتهای روزه داری28

  السّلام ای روزه داران السّلامعاشقان مخلص ماه صیام

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا

مردی از درّه ای میگذشت که به چوپان پیری برخورد.غذایش را با

اوتقسیم کرد ومدّت درازی دربارۀ زندگی صحبت کردند.بعد صحبت

به وجود خدا رسید!.مرد گفت: اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول

کنم که آزادنبوده ومسئول هیچ یک از اعمالم نیستم،زیرا مردم میگویند

که خدا قادرِمطلق است و به گذشته وحال و آیندۀ آدمی آگاه .!.

چوپان،ناگهان بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش پراکندۀ کوه و

دره شد! وبعد،ناگاه آوازش را قطع نمود وشروع کرد به ناسزا گفتن به

همه چیز وهمه کس!!.صدای فریادهای چوپان نیزدرکوهها پیچید و به

سوی آن دو بازگشت!.چوپان گفت:زندگی همین درّه است،آن کوهها

آگاهی ِ پروردگارند؛ و آوای انسان ، سرنوشت او..آزادیم آوازبخوانیم

یا ناسزا بگوئیم!، امّا هرکاری که میکنیم، به درگاه اومی رسد و به

همان شکل به سوی ما باز می گردد خداوند پژواک کردار ماست... 

 اینک ای بندۀ من

تو ای زیباتر ازخورشید ِزیبایم

توای والاترین مهمان دنیایم

بدان آغوش من باز است
شروع کن،.. یک قدم با تو 

تمام گامهای مانده اش با من   

   

  

 چه اهمّیت دارد،گاه اگر می‌رویند 

قارچ‌های غربت؟ 

چشم‌ها را باید شست،  

جور دیگر باید دید. 

زیر باران باید رفت. 

فکر را،خاطره را،زیر باران باید برد. 

با همه مردم شهر،زیر باران باید رفت. 

 دوست را زیر باران باید دید. 

عشق را، زیر باران باید جست.!  

   

ازدوست چه می ماند در آینهء فرداجزحرف دل انگیزش،جز خاطره ای زیبا 

 التماس دعاتابعدیا علی مدد

روزنوشتهای روزه داری27

   السّلام ای روزه داران السّلامعاشقان مخلص ماه صیام

ای مگس عرصۀ سیمرغ نه جولانگه توست عِرض خود می بری و زحمت ما میداری

نگاهم که به دعای امروز افتاد،دیدم اولش تاریخ این روز جلوه نمایی 

میکنه[دعای روز27]با خودگفتم:ماه در حال اتمامه،امّا نکنه تموم ِ 

این زحمات ومرارتها،شب زنده داریها وگرسنگی کشیدنها با خلوصِ 

نیّت نباشه وفقط زحمت خود داشته ایمُ ولاغیر؟آخه فاصلۀ بین خلوص 

و ریا خیلی اندکه،بصورتیکه خیلی ازمواقع خود آدم هم متوجه نمیشه 

کدوم کارش ریایی بوده ُدنیَوی و کدوم دارای ارج ُ قرب و پاداش ِ 

اُخروی؟!.با این پیش زمینه گشتی زدم تو اینترنت! رسیدم به حکایتی 

بس بجا ازفریدالدّین عطار نیشابوری.ضمن آرزوی قبولی طاعات و 

عبادات ِتمامی دوستان،روزنوشت امشب را تقدیم میکنم.

[تصویر: www.hamdardi.com_2.net.jpg]

مردی برای عبادت به مسجدی رفت.نیّتش آن بود که شب را به راز 

و نیازبا پروردگاربگذراند.شب هنگام که آن عابد به نمازمشغول بود، 

بانگی به گوشش رسید.عابدتصوّر کردکسی به مسجد واردشده است. 

وسوسه هایی آن مرد را به خودسرگرم نمود.با خودگفت:لابد شخصی 

که این موقع شب به مسجد آمده،مرد کاملی است که به اهمیّت کارِمن  

واقف خواهد بود ُمراهمچون خودزاهد تمام عیاری بشمارخواهدآورد!

باید احتیاط کنم ُ شرط ِعبادت وخضوع را بجا آورم به همین جهت:

 

همه شب تا به روزش بود طاعتنیاسود ازعبادت هیچ ساعت 

دعا و زاری بسیار کرد اوگهی توبه گه استغفار کرد او 

به جای آورد آداب و سنن رانکو بنمود الحق خویشتن را 

وقتی صبح شد و هوا روشن گردید آن مرد همه جا را نگاه کرد. 

چشمش به سگی افتاد که درگوشه مسجد خوابیده بود!.ازحسرت و 

ندامت گریه کرد واز خجالت سربه زیرانداخت،با خود گفت: 

  

همه شب بهر سگ در کار بودی شبی حق راچنین بیدار بودی

ز بی شرمی،شدی غرق ریا تونداری شرم آخر ازخدا تو

بسی سگ از تو بهتر ای مُرائی*ببین تا سگ کجا و تو کجایی؟

چو پرده برفـُتـَد از پیش آخرچه گویی با خدای خویش آخر؟ 

*مُرائی : ریاکار 

  

خلاصه اینکه:خدا کنه ما هم از این ماه عسل! سربلند و پیروزمندانه برگردیم   

اگر سهم من از این همه ستاره

فقط سوسوی غریبی است،

غمی نیست

همین انتظار رسیدن ِشب

برایم کافیست  

التماس دعا تا بعد یاعلی مدد