غروب های دلواپسی...

          امشب میخوام بجای شعر واگویه های دلم رابنویسم.. 

 

حـقـیقـتـش توی این چند سال عمری که کردم چند تا غروبه که اذیتم میکنه.!.ناراحت میشم ودلواپس.... 

 

(1)غروب جبهه.!! 

 

ایام جنگه،..چندماهه که تو فـکـه ایم،عصر که میشه،میرم رو یه خاکریز و 

 

جای امنی می نشینم ونگاهی به خورشید بی رمق می کنم، 

 

یاد دوستانی که ازدست دادم توی این غروب ها عذابم میده.. 

 

یاد همسنگر شهیدم قاسم عبدی می اُفتم،مرخصی آخرکه اومدم  

 

به مادرش گفتم:من که برم جبهه نوبت اونه بیاد مرخصی، 

 

حالا اون شهید شده ومن موندم...بـُغض راه گلوم رابسته... 

درد دارم، درد بودن،دردموندن،درد دل نکندن ازتعلـقات دنیا،دردهستی!! 

 

چقدردوست دارم گریه کنم توی این غروب جبهه ها..! 

 

(2)غروب سیزده بدر!! 

 

۱۲ روزبه خوشی وشادی گذشته وامروزسیزده بدره، 

تاعصرباخانواده حسابی خوش گذشته!.غروب میشه، 

نگاهم که به خورشید بی حال می افته،غم عالم میآدسراغم، 

حالم ازاین همه خوشی بهم میخوره،ثانیه ها بسختی میگذره،. 

چقدردوست دارم زودتر شب بشه،متنفرم ازاین غروب سیزده بدر!! 

تواین غروب ها چقدربیحالم وخسته ازتکرار روزگار..! 

 

(3)غروب عاشورا،!! 

 

ده روز وشب تو هیئت همراه با کاروان عشق بودیم... 

 

ده شب درغم اکبر واصغر وعباس وحـُـر وزینب وسجاد برسر وسینه زدیم.. 

 

ظهرعاشورا،همراه با زینب کبری بربلندای گودال قتله گاه شاهد شهادت 

 اباعبدالله(ع)بودیم وگریستیم..غروب شده ، 

 

بچه ها دنبال قوطی خالی میگردن برای شام غریبان... 

 

 

ومن غمگین وخسته، نگاهی به خورشید بی رمق میکنم وانگار... 

 

هرچی غمه مال منه!!!چقدردلگیرم ازاین غروب های عاشورا... 

 

 

یااباصالح المهدی

  

(4)غروب جـمـعـه ها.!! 

 

غروب های این روز،دیگه من تنها نیستم که غمگین وخسته به خورشیدرو به زوال نگاه میکنم.. 

 

یه عالمی چشم به راهــندو منتظر..همه دارندمیگن:

 

دوباره صبح وظهر،نه،غـروب شد،نیامدی... 

 

چقدر غروب های جمعه،دلواپسم وبیقرار..ولی به راستی!چقدر منتظربودیم؟ 

 

آیاهمین که منتظرجمعه موعود بمونیم کافیه؟ 

 

 آیا سهم ما از انتظار فقط یک غروب جمعه ست وبس؟!!!  

 

این دوبیت آخر بقول اون دوست وبلاگ نویس شرح حال خودمه،شما به خودتون نگیرید...

 

مولای من؛ 

 

هرچندکه خسته ایم از این حال،نـیا

 

شـرمنـده، اگـرنـدارد اشکال ؛ نـیا

 

ما خـط تمام نامه هامان کوفی ست

 

آقــای گـُـلـم ؛زبـان مـن لال ، نـیا 

 

 

التماس  دعا..یـاعـلـی مـدد  

هرکی نام شاعررامیدونه لطف کنه برام بفرسته..

یکی بود یکی نبود...

  سلام..امشب دلم گرفته بود..مثل خیلی شبهای دیگه!!! 

اینجور مواقع یابه شعر پناه میبرم یا به فیلم... 

چون هیچ کدام دم دست نبوداگرهم بود حس وحالش نبود!! 

ذهنم پرکشید به آژانس شیشه ای... 

از اونجاکه سالگرد پیروزی انقلابه وبزودی جشنواره فیلم فـجـر شروع میشه. 

بد ندیدم بخشی از دیالوگهای این فیلم را باهم مرور کنیم.!.!.! 

 

یکی بود یکی نبود.یه شهری بود خوش قد و بالا، 

آدمایی داشت محکم وقرص، 

ایـّـام ،ایّـام جشن بود،جشن غیرت، 

همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول حمله کردبه این جشن؛ 

اون غول،غول گـُـشـنـه ای بودکه می خواست کلی ازاین شهررو ببره 

همه نگران شدن.حرف افتاد"با این غول چـی کار کنیم؟ 

ما خـُمـار جشنیم،بهتره سخت نگیریم.. 

امـّـا پـیـر مـُـراد جمع گفت:باید تازه نَـفـَسا بـرن به جنگ غول 

قرعه به نام جوونا افتاد. 

جوونایی که دوره کـُر کـُریشون بود،رفتند به جنگ غول. 

غول،غول عجیبی بود ؛یه پاشو میزدی،دوتا پا اضافه می شد؛ 

خلاصه چه دردسر،دست و پای آقا غولـه روقطع کردن 

وخسته وزخمی برگشتن شهرشون که دیدن پـیـرشون سفر کرده. 

یکی از پـیـر جـوونای زخم چشیده جاشو گرفت. 

اما یه اتفاق افتاده بود، 

بعضی ها به این جوونا یه جوری نگاه می کردن که انگارغریبه میبینن؛ 

شایدم حـق داشتن! آخه این جوونا با غول جنگیده بودن، 

جنگیدن باغول یه آدابی داشت که اونابهش خـو کرده بودن. 

دست و پنجه نرم کردن با غول زلالـشـون کرده بود 

شده بودن مثل اصـحـاب کهف.دیگه پولشون قیمت نداشت 

اونایی که تونستند خـزیدن تـوغارشون و 

او نایی که نتونستند مجبور به معامله شدن.!!!.. 

 

 

 یــا عــلــی مــد د