سخن اول:
مولای من
گرچه بهار از راه رسید
با لحظه های انتظار و بی تو بودن چه کنم؟!!
هر آدینه میزبان شما با قاصدک آدینه ها
الحمدلله که سال به پایان رسید و داریم وارد روز و روزگاری نو در سال ۸۹ میشویم
این پست را بعنوان هدیه نا قابل نوروزی تقدیم تمام عزیزان و دوستانی میکنم
که یک سال یاری ام دادند و مشوقی بودند بر ادامه راه
برای تمام عزیزان آرزوی سلامتی و بهروزی و موفقیت روز افزون دارم
سال گذشته که چندباری خاطره نگاری کردم و
تاحدودی مورد اقبال و توجه دوستان واقع شد
قول دادم که در آینده بازم بگم!!.الوعده وفا
تعریف ازخودم نمیکنم اما در دوران تحصیل اگه نمره خوبی توی
تموم درسهام نمیگرفتم
ولی تنها درسی را که مطمئن بودم صددرصد قبولم ،
املا و انشای فارسی بود به شرط بقای عمر بخشی از املاهای
دوران دبستان را تعطیلات عید براتون میگم اما ...
داشتیم امتحان فارسی کلاس اول را میدادیم که همشاگردی ام!
ازم تقلّب کرد
معلممون هم که روحانی بد اخلاقی بود!
زرتی زد تو گوش ِ من ِ از همه جا بی خبر
بگذریم..نمیخوام اوقاتتون را تلخ کنم..
خدا انشالله تموم معلمها را جزای خیر بده و عاقبت بخیر کنه
گذشت و گذشت تا روزیکه قرار شد نتیجه امتحان را بگن!!
آق معلم! اومد تو کلاس و شروع کرد به خوندن اسامی!!
منم از بس شوق شنیدن اسم خودم را داشتم اصلا متوجه نشدم که
اسامی قبولی ها تموم شد و آق معلم رفته سراغ لیست بعدی!
فقط شنیدم گفت:
اینا که میخونم برن حتماً به مادراشون بگن که تجدید شدند!
(منم که اصلاً نمیدونستم تجدید یعنی چی؟؟!!)
بی صبرانه منتظر بودم و خدا خدا میکردم زودتر اسممو بخونه
تا اسممو شنیدم همزمان زنگ خورد و تعطیل شدیم.!
منم از تو کلاس استارت دوی صدمتر با مانع و بی مانع را زدم.!!
از مدرسه تا خونه حدود دو سه ایستگاه بود و این برا پسر بچه ی
شش ساله ای مثل ِ من" که برای رسوندن این خبر به مادر و
دریافت مژدگانی خیلی راه بود
اما فقط یادمه که تا رسیدم دم در خونه به نفس نفس افتاده بودم.!
مادرم طبق معمول و مثل تموم مادرای ایرانی
مشغول رُفت و روب و دستمال کشیدنه راه پله ها بود!!
منو که دید دارم هن و هن کنان میام سراغش با تعجب نگاه کرد
از دم ِدر حیاط ؛ هنوز نزدیکش نرسیده(خوبم شد نزدیک نشده بودم!)
گفتم : سلاممممممممممممم
مامانننننننننننن
منننننننننننن
تجدید شدمممممممممممممممممممم
منتظر هر واکنشی بودم
جز اینکه مادرم جارو و دستمال را بندازه زمین
و دو دستش را تو هوا بچرخونه و بگه:
خاک تو سرت..مرده شور برده چه ذوق هم کرده.!.نیشتو ببند
..برو گمشو از جلو چشمم
منم تنها کاری که تونستم بکنم ، گمشدن بود!!
خدا وکیلی مثل یخ ِتو تابستون آب شدم یا بهتر بگم: وا رفتم
ولی بعدها فهمیدم که تجدید شدن بهتر از مردودیه
چون آدم که تجدید بشه شهریور ماه فرصت داره برا قبول شدن
انشاالله که همیشه توکلاس درس زندگی قبول بشید
تعطیلات سال نو در کنار خانواده به همگی خوش بگذره
هرکه هستی و هرجا ، چه با ما و چه بی ما
چشم بدخواهان زجانت دور باد.....هرکه نتواند بدید او کور باد
تا حالا شده تو زندگیت به چیزی فخر بفروشی اما بنا بخاطر برداشتهای
غلط و بعضاً خرافاتی و خطر آفرین از خیرش بگذری و حتی
نخواهی نامی هم ازش جایی برده بشه؟!
در آستانه چهار شنبه آخر سال هستیم.!.
چهار شنبه سوری برای مردم این سرزمین مملو بود
از شادی و دور کردن غم و غصه از جامعه.
یادش بخیر غروب سه شنبه آخر سال که از راه میرسید جوونها میرفتن
طرف صحرا و بوته ای چیده و به محله و کوی خود باز گشته و هنگام
شب بوته ها را اتیش میزدند و همگی شاد و خوشحال میخوندند که:
غم برو شادی بیا...محنت برو روزی بیا
بعد از روی آتیش میپریدند و از خدا طلب میکردند:
رخسار زردشون را تبدیل به سرخی و طراوت کنه:
زردی من از تو
سرخی تو از من
اما امروز چهار شنبه سوری شده مُخل آسایش و آرامش و امنیت جامعه
از اون مراسم و آیینی که هر بخش و قسمتش دارای مفاهیمی خاص
بود چی برامون مونده؟!.کوزه ای میشکستند برای اینکه سال نو از
کوزه های کهنه آب ننوشند!!.به مرور زمان داخل همون کوزه(زمان ما)
گوگرد یا آتش زنه ای قرار میدادند برای نشاط آفرینی.اما حالا چی؟!.
آخه اینم شد ترقه و فشفشه بازی؟؟
خب یه دفعه خودتونو دار بزنیدتا جمع زیادی ازدستتون راحت بشن!
بهتره تا اینکه مادرای بیچاره تنشون بلرزه و ذره ذره آب بشن
و از خدا بخوان زودتر این شب تموم بشه
به یزدان اگر ما خرد داشتیم..کجا این سرانجام بد داشتیم؟!.
همیشه سعی میکردم کامنت محبت آمیز هیچ دوستی را بی پاسخ
نذارم.!.حتی اگر نت نبودم و یا دسترسی به اینترنت برام سخت بود،
بالاخره در حد یه سلام و احوالپرسی محال بود به دوستان سر نزنم.
همیشه هم از کسانیکه به هر دلیلی جوابمو نمیدادن دلخور میشدم!
تا اینکه: آمد به سرم از آنچه میترسیدم
طی هفته گذشته شرمنده تموم دوستانی شدم که
بارها و بارها اومدن و بعلت خونه تکونی و درگیری نتونستم
جوابشون را بدم
آره..من زی زی گولو.!.یا همون که تو گفتی: ز . ذ.
اصلا من خود ِ زین الدین زیدانم.!.خوب شد؟؟!!
ضمن عذرخواهی از همگی.از امشب سعی میکنم با حضور در
وبلاگ عزیزان و به تناوب پاسخ گوی گوشه ای از محبتتون باشم.
خاطره زیر که نقل قولی ست از دکتر شریعتی را بد ندیدم به
عنوان حُسن ختام و وصف حال خود تقدیم شما کنم:
کلاس پنجم بودم پسر درشت اندامی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر ِ
تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل.!!
اول آنکه کچل بود !، دوم آنکه سیگار می کشید و سوم اینکه
در آن سن و سال زن داشت !... چند سالی گذشت .
یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم
در حالی که خودم زن داشتم ، سیگار می کشیدم و کچل بودم.!.
زنده باشید و سلامت..تا بعد..یاعلی مدد..قاصدک